دیروز یکی از دوستای خیلی قدیمی خودم رو که مدتی بود خبری ازش نداشتم دیدم. قبل از اینکه بگم چی گفتیم و چی شنیدیم، یه مقدار از این دوستم باید براتون تعریف کنم. آره اون یه دوست از زمان دوران دانشگاه بود که اخلاقی متفاوت از بقیه همکلاسی هام داشت. اون معمولا مضطرب و نگران بود و استرس بالایی داشت. دائماً فکر می کرد که ممکنه یه بیماری عجیب و غریبی داشته باشه و یا اینکه یکی از عزیزانش به بیماری مبتلا باشند. همش به دکترای مختلف مراجعه می کرد و آزمایشهای مختلفی می داد اما با همه اینها بازم نگران بود. جالبه که نه حرف دکترای عمومی رو قبول داشت نه حرف دکترای فوق تخصص رو. یادمه که من سنگ صبورش بودم همش نصیحتش می کردم یا باهاش صحبت می کردم حتی خواهرم که اون زمانا دانشجوی رشته پزشکی دانشگاه تهران بود ساعتها بهش مشاوره می داد اما اثر نمی کرد. حالا تصور می کنید با گذشت زمان و با در نظر گرفتن اینکه الان هم ازدواج کرده و هم دوتا بچه داره اوضاع حال و احوالش چطوریه؟
واقعا چی فکر می کنید؟
با اخلاقی که از این دوستم تعریف کردم چطوری یه زندگی را با اون همه استرس داره اداره می کنه؟
اما یه چیز جالب!
وقتی باهم روبرو شدیم و کمی صحبت کردیم بطور واضح متوجه تغییر رفتار و اخلاقش شدم.
با تعجب به رفتارش دقت کردم.
دیدم نه، هیچ اثری از اون دختر پر استرس و نگران نیست.
اگرچه که خیلی وقت بود ندیده بودمش و خجالت می کشیدم ازش بپرسم که چه اتفاقی تو این سالها افتاده؟
ولی از روی کنجکاوی و نظر به صمیمیتی که از قبل داشتیم ازش پرسیدم!
چقدر سرحال و شادابی!
احتمالا شوهر خوبی نصیبت شده که اخلاق و رفتارت اینقدر عوض شده.
خندید و گفت: آره زندگی خوبی دارم ولی اینکه استرسم نابود شده و در کنارش صاحب هیکلی متناسب شدم اونم بعد از دوتا زایمان علت دیگه ای داره!
بازم با تعجب ازش پرسیدم چطوری آخه؟
خندید و گفت: یادته اون روزا بعد از اینکه پیش دکترای جور واجور اونم در همه تخصص و مهارت رفتم آخر سر کارم به دکتر روانپزشک رسید که داروهای آرام بخش رو به جونم می بستن و هر روزم قویترش می کردن؟