زندگینامه شهید سید محمد رضا دستواره
به سال 1338 هجری شمسی در خانواده ای مذهبی و مستضعف در جنوب شهر تهران به دنیا آمد و دوران تحصیل دبستان را در مدرسه ای به نام باغ آذری گذراند . تا مقطع دیپلم تحصیلات خود را با نمرات عالی به پایان رساند . ایشان در تمام طول دوران تحصیل از هوش و حافظه ای قوی برخوردار بود .
بقیه در ادامه مطلب ...
<$BlogSkyMore4Post$>
گرایش دینی و علایق مذهبی از همان کودکی در حرکات و سکنات شهید دستواره به وضوح نمایان بود و هر روز افزایش می یافت . او به تلاوت قرآن و شرکت در مسابقات قرائت قرآن علاقه وافری داشت . زمانی که خود هنوز به سن تکلیف نرسیده بود اعضای خانواده را به انجام تکالیف الهی و رعایت اخلاق اسلامی توصیه میکرد و همسایگان او را بعنوان روحانی خانواده اش می شناختند .
در عملیات خیبر بعد از شهادت فرمانده دلاور لشکر محمد رسول الله ( ص ) – شهید حاج همت و واگذاری فرماندهی به شهید کریمی – سید بعنوان قائم مقام لشکر 27 حضرت رسول ( ص ) منصوب گردید .
پس از شهادت برادر کریمی در عملیات بدر بعنوان سرپرست لشکر در خدمت رزمندگان اسلام علیه کفار جنگید و در نهایت با انتصاب فرماندهی جدید لشکر ایشان همچنان بعنوان قائم مقام لشکر در خدمت جنگ و دفاع مقدس انجام وظیفه کرد .
مناطق اشغالی کردستان و صحنه های مختلف جبهه های جنوب کشور به ویژه عملیات والفجر 8 و جاده ام القصر ( در فاو ) شاهد دلاوریهای عاشقانه و جانفشانیهای این شهید عزیز است .
فرازی از وصیت نامه شهید سید محمد رضا دستواره :
بسم الله الرحمن الرحیم
اعوذ و بالله من الشیطان الرجیم
حمد و شکر و ثنا و سپاس برای خداوند قادر متعال و درود و رحمت بی پایان برای پیامبر گرامی اسلام و ائمه اطهار سلام الله علیهم اجمعین و نیز درود و سلام به پیشگاه امام بزرگوار امت این امید همه امیدواران و مستضعفان و همچنین درود به پیشگاه امت خدا جو و حق طلب و کفر ستیز این امام عزیز خاصه رزمندگان مخلص جبهه های نبرد حق بر علیه باطل و نور بر علیه ظلمت .
ننگ و نفرین و خواری ابدی برای دشمنان دون صفت و اهریمنی منش که ظالمانه با این اسلام و انقلاب و رهبر و امت در قعر شقاوت در ستیز است .
حرف چندانی ندارم فقط پیروی از امام امت که پیروی از ائمه و پیامبر و خداست را سرلوحه همه امور قرار دهید و محکم و مستحکم بر پشت سر او لحظه ای دست از مبارزه و استقامت برندارید من که در این عمر خود نتوانستم بهره ای از این اقیانوس بیکران الهی یعنی جهاد فی سبیل الله ببرم ولی همواره سعی داشتم با چاکری مجاهدان مخلص خود را خاک پای آنها سازم .
پدر و مادر پر قدرت و طاقتم مرا حلال کنید . همسرم مرا حلال نما و در تربیت اسلامی فرزندم شدیدا کوشا باش و از همه خواهران و برادران تنی و دینی برایم طلب حلالیت نما . پدرزن و مادرزن مهربانم نیز مرا حلال کنید .
از مال دنیا و محمد الله چیزی ندارم ولی هر چه همت از آن همسرم و قیومیت زندگیم با او . همسرم خودت میدانی فقط 15000 تومان خرد خرد برایم رد مظلمه بده . از همه التماس دعا .
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار
شهید سید محمد رضا دستواره فرزند سید تقی
محل ولادت – تهران
سال ولادت – 1/11/1338
سال شهادت – 13/4/1365
محل شهادت – قلاویزان – مهران ( کربلای 1 )
محل دفن – گلزار شهدای بهشت زهرا ( س ) تهران – قطعه 26
یک ماه به عملیات بزرگ والفجر 8 مانده بود. ما در گروه انفجارات واحد تخریب تیپ ، ماموریت داشتیم در حین عملیات ، از طریق طی کردن رودخانه اروند ، پل بزرگ بصره بر روی رودخانه فرات را بوسیله هدایت قایق های پر ازمهمات و قرار دادن آنها در زیر پل ، منهدم کنیم . برای آمادگی جهت انتقال مواد منفجره و اجرای این عملیات خطیر ، تا شروع عملیات ، آموزش و بدنسازی و تمرینهای عملی انفجارات ، برنامه روزانه ما بود و همراه نیروهای دیگر تخریب در قالب گروههای جنگ مین - که کارشان احداث میدان مین با آرایشهای منظم بود - و گروههای معبر زن - که کارشان باز کردن معبر در دل میادین مین و سیم های خاردار حلقوی و رشته ای و فرشی و موانع خورشیدی و ... بود - طبق برنامه ای منظم و آموزشی ، از صبح تا ظهر و از عصر تا غروب آفتاب ، تمرین می کردیم.
<$BlogSkyMore4Post$>گروه 9 نفره ما شامل برادران : باقری ، اخباری ، عرفانی ، شفیعی ، عطار باشی ، رحیمی ، حبیبی ، شمس آبادی و این حقیر بودیم که در کنار تمرینات طاقت فرسا و خسته کننده ، جوی بسیار صمیمی و دوستانه داشتیم و از مسائل معنوی و عاطفی نیز دور نبودیم . همه گروههای سازماندهی شده که بالغ بر 12 - 13 گروه می شدیم.بعد از تمرینات روزانه اطراف مقر واحد تخریب ظهر جهت اقامه نماز و صرف ناهار و کمی استراحت در آسایشگاه ، گرد هم می آمدیم . هر روز یک گروه جهت نظافت ساختمان و آسایشگاه و پذیرایی صبحانه و ناهار و شام بعنوان خادم الحسین (ع) (شهردار ) بطور نوبتی انجام وظیفه می کردند. یکروز که شهرداری نوبت گروه ما بود ، با برادران شهیدم اخباری و عرفانی مشغول پذیرایی بودیم در موقعیتی که کارمان تقریبا تمام شده بود و سه نفری با هم صحبت می کردیم ، شهید عرفانی گفت : بچه ها واقعا در عملیات آینده کدامیک از ما شهید خواهد شد ؟ شهید اخباری که از ما دو نفر قدیمی تر بود ، با لحنی بسیار قاطع و بدون تردید گفت : در این عملیات من باید شهید شوم ونوبت من فرا رسیده است . سپس رو به شهید عرفانی کرد و گفت تو هنوز نوبتت نیست و برای شهادت و قت داری و به من نیز رو کرد و گفت : تو اگر در این عملیات شهید شوی سعادت و توفیق زیادی داری . آن روز حرف این شهید را خیلی جدی نگرفتم تا اینکه عملیات سرنوشت ساز والفجر 8 فرا رسید . همه گروه های واحد تخریب به منطقه شهرک ولی عصر (عج) خرمشهر که بوسیله نهر خین از عراق مجزا بود ، انتقال یافتیم و آماده عملیات شدیم .
در شهرک ولی عصر بر اثر نزدیکی به خط مقدم وبمباران های شدید دشمن ، جای سالمی نمانده بود. مسئول تخریب پس از تفحص فراوان ، منزلی دوطبقه که تقریبا سالمتر از بقیه بود ، شناسایی کرده و آنجا را بعنوان مقر انتخاب کردیم . روز اول در بدو ورود بچه ها به پاکسازی و تمیز کردن خانه پرداختند و هر اتاق را برای ماموریتی آماده نمودند. یک اتاق برای فرماندهی ، یک اتاق برای تسلیحات ، یک اتاق برای تبلیغات و اتاقی بیرون از ساختمان جهت نگهداری مواد منفجره انتخاب شدند و هال منزل که بزرگتر از بقیه جاها بود ، جهت استقرار نیروهای تخریب در نظر گرفته شد . برای اینکه سقف منزل بر اثر بمباران های دشمن فرو نریزد ، تصمیم گرفته شد که سقف را دو جداره کنیم. لذا با استفاده از درهای منازل اطراف شروع بکار کردیم . ابتدا درها را بصورت افقی یک متر پایین تر از سقف اصلی داخل دیوارها و روی تیر آهن هایی کار گذاشتیم ، سپس با همکاری کلیه نیروها ، کیسه های پر از خاک و شن را بر روی درها چیدیم .
سقف کاذب بسیار سنگین شده بود و کسی به این موضوع فکر نمی کرد . با توجه به وفور خوراکی در اطرافمان مثل کیک و آبمیوه و کمپوت و چای و میوه و تنقلات و ... کسی رغبتی به خوردن نداشت . در اوج کار که حدود 50 نفر مشغول حمل کیسه های خاک و چیدن آنها بودیم و حداقل 20 -25 نفر زیر سقف کاذب و یا روی آن بودند ، ناخوداگاه یکی از بچه ها گفت : همه جهت آبمیوه خوردن دور هم بیرون بیایند و لحظاتی کار را تعطیل کنیم . نیرویی همه ما را به بیرون کشید ، به محض خروج آخرین نفر ، تمام سقف کاذب با صدایی مهیب فرو ریخت و گردوغبار همه جا را فرا گرفت.
همه از جا پریدیم و شروع به کنار زدن آوارها کردیم تا اگر کسی زیر آوار مانده بیرون بکشیم ، ولی به علت زیاد بودن خاکها ، تلاشمان به جایی نمی رسید . نگرانی و اضطراب همه را فرا گرفته بود . مسئول تخریب فریاد زد همه گروهها سریعا آمار بگیرند ، ببینیم چند نفر نیستند . بلافاصله سر گروهها آمار گرفتند ، در کمال تعجب و ناباوری متوجه شدیم همه گروهها تکمیل هستند و حتی یک نفر هم زیر آوار نمانده است . اضطراب بچه ها به یکباره تبدیل به شادی و شعفی روحانی بخاطر وقوع این معجزه الهی گردید و روحیه همه مضاعف شد و سجده شکر به جهت این لطف و رحمت پروردگاربه جا آورده شد. از این قضیه یک روز گذشت و ما هم در حالت آمادگی عملیاتی به سر می بردیم. ناگفته نماند ، آتش دشمن از ابتدای ورودمان یکریز و بی امان ادامه داشت - بر اثر آتش دشمن خط تلفن با سیم بین مقر ما و ستاد فرماندهی قطع شده بود . یکی از مسئولین تخریب به برادر عرفانی که در گروه ما بود گفت : محمود جان از مقر تخریب تا ستاد فرماندهی ، سیم تلفن را وارسی کن و هر کجا که بر اثر انفجار خمپاره قطع شده است به هم وصل کن تا ارتباط برقرار شود مسیر حدود 600-500 متر بود و محل رفت و آمد نیروها از همان جا بود . در این موقع برادر محمود عرفانی از جا برخاست و با یک حالت عجیب و غیر منتظره با تمام نیروهای داخل مقر شروع به روبوسی و خداحافظی کرد. به او میگفتیم مگر کجا می خواهی بروی که با همه روبوسی و وداع میکنی و او فقط می خندید.
آخرین نفر نزد من آمد و با حالتی بسیار گرم و صمیمی ، صورتم را بوسید و مرا در آغوش خود فشرد و با بوسیدن پیشانیم ، با نگاهی معنا دار وگرم با من خداحافظی کرد و از در خارج شد . بسیار متعجب بودم . هنوز 10 دقیقه ای از خروج او نگذشته بود که یکی از برادران وارد خانه شد و با اندوه و ناراحتی خبر اصابت خمپاره 60 به این برادر بزرگوار و شهادت او را اعلام کرد . غم و اندوه همه ما را فرا گرفت و آنجا بود که به راز وداع عجیب این عزیز پی بردیم و از اینکه به شهادت رسیدنش را دقایقی قبل احساس کرده بود به معنویت و عرفان او غبطه خوردیم . روزها می گذشت عملیات والفجر 8 با پیروزی و موفقیت رزمندگان اسلام و فتح فاو انجام شده بود . من بواسطه مجروحیتم در عملیات به مشهد آمده بودم و دوران نقاهت را پشت سر می گذاشتم و تمام فکر و ذکرم برگشتن به جبهه و دیدار همسنگران و دوستانم بود که خبر شهادت برادر عزیزم هادی اخباری را شنیدم وبسیار ناراحت شدم و از اینکه در واپسین روزهای زندگیش در کنار او نبودم خیلی تاسف خوردم .
با بچه ها قرار گذاشتیم برای دیدن جنازه اش به معراج شهدا برویم و آخرین وداعمان را با پیکر آن عزیز بنمائیم . هنگامی که در تابوت را باز کردند با مشتی گوشت له شده و خاک و تکه ای از کف پای شهید اخباری مواجه شدیم . آنجا به راز حرف های وی پی بردم که می گفت در این عملیات من باید شهید شوم و نوبتم فرا رسیده است . بعد از چند روز به جبهه برگشتم در منطقه عملیاتی فاو ، همراه شهید امیر نظری به محل شهادت او رفته و آن جا را دیدم و کار بزرگی که آن شهید انجام داده بود از نزدیک مشاهده کردم .
آنجا مکانی بود بین خاکریز ما و خاکریز دشمن که بین دو خاکریز میدان مین و موانع توسط برادران شهیدم محسن نوکاریزی ، امیر نظری ، هادی اخباری ، مجید غفوری ، احمد رنجبر و بقیه برادران تخریب ایجاد شده بود. وسط این میدان مین کلبه ای قرار گرفته بود که دشمن شب ها با استقرار یک قبضه خمپاره 60 در آن کلبه رزمندگان ما را مورد هدف قرار داده و تعدادی را به شهادت رسانده بود . فرمانده تیپ طی ماموریتی به فرمانده تخریب دستور انهدام آنجا را داده و ایشان نیز این ماموریت خطیر را به برادران شهید هادی اخباری و مجید غفوری واگذار کرده بود. شهید مجید غفوری می گفت : من با هادی تعداد 16 عدد مین ضد تانک ام 19 را به این کلبه منتقل کردیم و پس از جاسازی مین ها در داخل و اطراف کلبه ، آنها را به وسیله فتیله انفجاری به هم سٍری کردیم . آخرین مین را بوسیله چاشنی و فتیله مسلح کردیم و آماده بودیم که فتیله با روتی را روشن کرده و فرار کنیم تا با انفجار مین ها ، کلبه از بین برود . ( لازم به ذکر است انفجار یک عدد مین ام 19 قادر به چپ کردن و از کار انداختن یک دستگاه تانک که ده ها تن وزن دارد ، می باشد) در آخرین لحظه هادی به من گفت : من یکبار دیگر فتیله ها و چاشنی ها را وارسی می کنم تا همه چیز درست باشد. تو قدری از خانه دور شو تا اتفاقی نیفتد . به محض ورود هادی به کلبه ، ناگهان یک گلوله خمپاره 60 از طرف دشمن به سمت کلبه شلیک شد و مستقیما بر روی یک قسمت از فتیله انفجاری فرود آمد و یکباره تمام مین ها با هم منفجر شدند و شهید اخباری در میان کوهی از انفجار و دود و باروت و گرد وخاک ، تکه تکه شد و همراه با از بین رفتن کلبه ، روح مقدس او به معراج پر کشید . در این میان شهید غفوری نیز زیر خاکهای کلبه تقریبا دفن شد . و بر اثر نور ناشی از انفجار چشمانش موقتا نابینا شده بود که با کمک یکی از بچه ها نجات می یابد و بعدا در بین عملیات کربلای 4و5 به شهادت می رسد.
یکی دو شب بعد یکی از بچه ها بنام شهید احمد رنجبر شبانه بصورت سینه خیز به محل شهادت هادی رفته و تکه های اندکی از گوشت بدن وی را که یافته بود با خود به عقب می آورد . هادی با اهدای خون پاکش ، کار بزرگی کرد و با انهدام آن کلبه ، ذره ذره های بدنش بر باد جنوب ، همراه روح بلندش در آسمان اوج گرفت و نام و یادش را در سینه پر از رمز و راز خاطرات دفاع مقدس جاودانه کرد ، تا همرزمانش از آتش کینه دشمنان در امان بمانند حتی اگر هادی دیگر نباشد .
بر گرفته از سایت : http://yamaha.blogfa.com
با چند تن از برادران تصمیم گرفتیم برای شناسایی به اطراف کارخانه شیر پاستوریزه آبادان برویم. صبح روز بعد ده نفر شده و حرکت کردیم. از میان جنگل و از داخل نهرها پیش رفتیم. در جمع ده نفری ما تنها یک نفر آرپیجی 7 با 5 عدد موشک داشت و بقیه مسلح به ژ – 3 بودیم. همه از یکدیگر پیشی میگرفتند، شور و شوق عجیبی در دل بچهها حکمفرما شده بود و لذت عجیبی هم به من دست داده بود.
<$BlogSkyMore4Post$>جلو رفتیم تا به مقصدمان کارخانه شیر پاستوریزه در محور خونینشهر – کارون رسیدیم. در آنجا نیروها و تانکهای عراقی به خوبی دیده میشدند، با تاکتیکهای لازم به داخل کارخانه رفتیم و هرگوشه را به وسیله دو نفر از برادران تأمین کردیم و دو نفر را هم برای شناسایی فرستادیم، بعد از دو ساعت آنها بازگشتند و گفتند ما تا 10 متری دشمن جلو رفتیم و اردوی آنها را دور زدیم. تیربارها، ضدهواییها و تانکهای آنها و مقر و سنگر فرماندهی آنها را مشخص کردیم و همچنین تعداد نیروها را تخمین زدیم در حدود 200 الی 250 نفر بودند.
پس از شناسایی با همدیگر تصمیم گرفتیم تا با یک حمله ناگهانی ضربه محکمی به آنها بزنیم و برای شروع چند نفر دیگر نیروی کمکی خواستیم که به 20 الی 30 نفر برسیم. تا آمدن نیروها بار دیگر چند نفر را فرستادیم تا اوضاع را بیشتر بررسی کنند. چگونگی سنگرها و نقطههای حساس را بهتر تشخیص دهند. وقت تصمیمگیری فرا رسیده بود، چیزی به شروع حمله نمانده بود، با بیسیم به ما گفتند 28 نفر از برادران ارتشی به کمک ما میآیند.
شروع حمله را به دلیل هماهنگ کردن هر چه بهتر نیروها عقب انداختیم. بعد از چند ساعتی برادران به ما محلق شدند. پاسی از شب گذشته بود فرمانده آنان یک سروان بود که شب نزد ما آمد. خیلی دلش میخواست که حمله را همان شب آغاز کنیم که با این پیشنهاد موافقت نشد. قرار شد که فردا غروب حمله را شروع کنیم.
ساعت 6 صبح بود که برای نماز خواندن بلند شدم. وضو گرفتم و به نماز ایستادم، رکعت دوم بود که صدای ایست دادند و به دنبال آن صدای شلیک گلوله به گوش رسید. بچهها همه سراسیمه به این طرف و آن طرف میرفتند. همه در حال آماده شدن بودند، معلوم شد روز قبل از اینکه ما به آن کارخانه برویم گروه شناسایی عراق آنجا را شناسایی کرده بودند و چون هر آن امکان بارندگی میرفت و اینجا هم محل خوبی بود، بهترین راه این بود که نیروهایشان را به این محل بیاورند. بیرون رفتم، حدود 5 کامیون مهمات با اسکورت 2 تانک که یکی در جلو و دیگری در عقب حرکت میکردند به داخل محوطه میآمدند. وقتی دو نفر از آنها برای شناسایی به داخل میآیند که اوضاع را بررسی کنند برادری که پست بود آنها را میبیند و تیراندازی میکند که یکی از آنها در همان لحظه کشته میشود.
با برادران ارتشی قرار گذاشتیم که سمت چپ را آنها تأمین کنند و سمت راست را ما. به دنبال این تصمیم فوراً به صورت یک ستون زنجیری درآمدیم و به فاصله 10 متر از همدیگر سنگر گرفتیم. مهاجمان ابتدا با تیرباری که روی تانک بود شروع به تیراندازی کردند. رگبار گلوله بود که از بالای سرمان زوزهکشان میگذشت و با هیچ جا هم نمیتوانستیم تماس بگیریم چون برادر بیسیمچی که برای وضو پایین آمده بود دیگر فرصت نمیکند که به دنبال بیسیم برود. مهاجمان هر لحظه نزدیکتر میشدند. صدای زوزه گلولههاشان فضا را میشکافت و با ناامیدی پر و بال ریزان در کنارمان بر زمین مینشست. برادر آرپیجی به دست به طرف یکی از خودروهای آنان یک موشک پرتاب میکند که به خودرو اصابت نمیکند و در همین موقع تیربار و کلاشینکف و خمپاره و توپ بود که به طرف ما نشانه میرفت و گلولههایشان یکی پس از دیگری بر در و دیوار کارخانه شیر پاستوریزه فرود میآمد. حدود نیم ساعت طول کشید تا توانستیم جایی مطمئن پیدا کنیم. حتی فضا هم دیگر جای خالی نداشت. آرپیجی پشت سر آرپیجی، خمپاره پشت خمپاره مرتباً فرود میآمد.
آنها یک ستون منظم بودند، متشکل از همه چیز. رفته رفته از صدای تیراندازی ژ – 3 کاسته میشد و در مقابل صدای رگبار کلاشینکف بود که فضا را پر میکرد و این احساس به ما دست میداد که نکند تمام نیروهای دشمن از سمت چپ حمله کرده و برادران ارتشی را قتلعام کرده باشند. میخواستیم به سمت چپ که هر لحظه بر صدای تیراندازی دشمن افزوده میشد تیراندازی کنیم ولی باز میترسیدیم که برادران خودمان آنجا باشند. از این بلاتکلیفی حدود 10 دقیقه گذشت. ساعت یک ربع به هفت بود. با رفتن سربازان فوراً سه تن از برادران را برای تأمین به آن قسمت فرستادیم و جنگ را ادامه دادیم. کشتار عجیبی به راه افتاده بود. یکی از برادران با رشادت 8 نفر را در یک لحظه بر زمین میریزد. ترس عجیبی در میان مهاجمان حکمفرما شده بود. داد و فریاد میزدند و سکوتی که در میان ما حکمفرما بود یک سکوت خدایی بود که هیچکس نمیتواند باور کند. رأس ساعت 7 حدود 9 تانک و متجاوز از صد نفر نیرو به کمک مهاجمان آمدند و در ظرف یک ربع ساعت تمام محوطه را با آن همه نیروهای زیاد دور زده و در حالی که ما تنها 9 نفر بودیم به محاصره خودشان درآوردند.
تمام ساختمان را به زیر توپ و رگبار کالیبر گرفتند به طوری که هیچ جنبدهای نمیتوانست حرکت کند. در زیر این رگبار شدید سه تن از برادران پیش رفتند و به یاری خدا با آرپیجی 7 یکی از تریلرهای مهمات را منفجر کردند. از صدای مهیب انفجار، دشمن سراسیمه شد. آتش تا ارتفاع زیادی زبانه میکشید و در عوض روحیه بچههای ما تقویت گردید. از سه برادر دیگر بگویم که در نیزار سمت چپ سنگر گرفته بودند. در این موقع یک نیروی 30 نفری دشمن برای پیشروی به نزدیک برادران میرسند که برادران با تیراندازی 8 نفرشان را میکشند و بقیه فرار میکنند. به جز یک نفر که در همان نزدیکیها سنگر میگیرد و وقتی که این برادران برای زیر نظر داشتن قسمت بیشتری به جلو میروند ناگهان این مزدور کثیف به طرف یکی از برادران رگبار میبندد و خود به وسیله برادر دیگری به قتل میرسد. برادری که حدود 10 تیر به پایش خورده بود به وسیله یکی دیگر از برادران حدود 5 کیلومتر راه حمل میشود تا او را به بیمارستان میرساند. ما در داخل ساختمان مستقر شده بودیم و تیرهایمان را بیخود هدر نمیدادیم، چون هر نفرمان بیشتر از 100 فشنگ نداشتیم.
از این جهت برادرانی که در قسمت راست بودند و هیچ صدای تیراندازی از طرف ما نمیشنیدند، فکر کردند که ما هم به دنبال سربازها رفتهایم و در نتیجه آنها هم سنگر را ترک گفته میروند و ما میمانیم. و ما تنها چهار نفر بودیم که رو در روی دشمن قرار داشتیم در حالی که تانکها ما را محاصره کرده بودند. برای پیدا کردن بچهها به هر فلاکتی بود خود را به تأسیسات ساختمان رساندیم. تیر بود که از بغل گوشمان رد میشد، همه چیز را فراموش کرده بودیم. پس از مقداری گشتن چون بچهها را پیدا نکردیم، برگشتیم و سنگر گرفتیم. با خود میگفتیم باید مقاومت کنیم. ما باید ترس این مزدوران را بیشتر کنیم. 2 نفر از برادران را به سمت چپ فرستادیم و 2 نفر دیگر در همانجا ماندیم و منتظر موقعیت.
هنگامی که یکی از عراقیها از سمت راست به سمت چپ میرفت منتظر ماندیم تا به یک محوطه باز آمد، طبق نقشه او را کشتیم و به دنبال آن گروههای 2 نفری، 3 نفری که برای بردن آن جسد میآمدند اگر کشته نمیشدند حداقل زخمی میشدند و به عوض هر لحظه محاصرهشان را تنگتر میکردند. عقربه ساعت 2 را نشان میداد. تانکها به نزدیک ساختمان آمده بودند به طوری که از حرکتشان ساختمان به لرزه درآمده بود. از روزنهای اطراف را نگاه کردم. تصمیم گرفتم بهترین و کمخطرترین راه را انتخاب کنم، در قسمت چپ یک تانک بیشتر نبود و بقیه در قسمت دیگر بودند، من و برادرم از ساختمان بیرون رفتیم یک تانک به طرف ما میآمد، صبر کردیم تا کاملاً نزدیک شد و بعد با رگبار چند نفری را که پشت سر تانک میآمدند به قتل رساندیم که باعث شد تانک مسیرش را عوض کند و افراد هم فرار کردند و ما با شلیک 5 تیر، 2 نفری که هدایت تانک را به عهده داشتند از پا درآوریم و راهی را که تا جنگل بیش از 10 دقیقه نبود با حمایت آتش یکدیگر طی کردیم و رفتیم تا به نیروهای خودی ملحق شدیم. در اینجا معلوم شد که آن دو برادر هنوز در سنگر ماندهاند. خیلی سریع با یک نیروی 30 نفری حمله را از دو طرف شروع کردیم. نبرد شدیدی در گرفته بود. 2 تانک دیگرشان را زدیم. حسابی گیج شده بودند، عقبنشینی کردند و ما آن شب را در سنگر ماندیم.
من و فرمانده تصمیم گرفتیم هر طور شده آن دو برادر را زنده یا مرده پیدا کنیم. صبح شد و درباره این موضوع فکر میکردیم که با تعجب دیدیم آن دو برادر خودشان به طرف ما میآیند. ذوق زده شدیم. بچهها نه تنها سالم بودند بلکه غنایم جنگی هم از دشمن گرفته بودند. محاصره ما با یاری خدا با موفقیت تمام شد در حالی که 25 نفر از عراقیها را کشته بودیم و 5 تانک را منهدم کرده بودیم. محاصره تمام شد و ما همگی خوشحال بودیم.
بر گرفته از سایت : http://www.shahedmag.com