خلاصه قسمت سی و نهمجومونگ مسیر رو به سمت قصر مادرش طی میکنه که سر راه یکی از نگهبانها جویای احوالش میشه و جومونگ هم جوابشو میده
بقیه در ادامه مطلب.....
و میره تو اتاق مادرش که اونهم بهش الهام شده از خواب بلند میشه و سکانس اشک و شادی بین مادر و فرزند
سرباز بیهوش شد کشف میشه و ناور تمام افرادو بسیج میکنه تا فرد ضارب رو دستگیر کنن
جومونگ به یوهوا میگه شایعه زنده بودنمو من توی دهان مردم انداختم چون تسو میدونست زنده ام و میخواست بکشدم اینطور حالشو گرفتم یوهوا هم میگه اون با بابای خودش اینکارها رو کرد تو و مردم براش مهم نیستین فعلاً یه جام خودتو قایم کن تا من موضوع رو به گوموا بگم
رفقا جومونگ بیرون از قصر متوجه تحرکات نگهبانها میشند و اویی میره توی قصر کمک جومونگ
نارو که میدونه جومونگ وارد قصر شده با افرادش میریزن تو اتاق یوهوا که اونهم یکی میاره توی گوش نارو که این چند روز تو گوشی خوردنش ملش شده و میگه میدونی اینجا کجاست و من کیه ام!! نارو هم از اینکه هر کی میرسه میزنه تو گوشش کفری میشه و دست به شمشیر میبره که یوهوا میگه منو ببر پیش تسو ببینم اون دستور داده یا تو سر از خود این کارو میکنی که نارو هم عذر خواهی میکنه و میره
جومونگ هم که جیم زده توی راه اویی رو میبینه و با هم میخوان بزن بیرون قصر که سربازها محاصرشون میکنن و جومونگ میگه غلاف کنید مگه دشمن گرفتین اویی هم میگه ما رو یادتون نیست که چطور یادتون دادیم بجنگین و تو جنگ باهاتون بودیم جومونگ هم میگه شما اگه منو بکشین من که دست روی افرادم بلند نمیکنم اونها هم خجالت میکشن و میزارن بره جومونگ هم میگه نگران نباشید همین روزها برمیگردم قصر و هواتون دارم
دوچی هم اونها رو توی راه میبینه و به هان دانگ میگه برو ردشون رو بگیر
نارو خبرو به تسو میرسونه
یوهوا هم نیمزاره صبح شه و همون شب به گوموا میگه جومونگ زنده است و باید از دست تسو نجاتش بدی
هانگ دانگ هم دنبال جومونگ و بچه ها گذاشته.موسونگ هم که دنبال جومونگ اومده بویو یغه شو میگیره که هانگ دانگ هم یه مشت میاره توی دماغ موسونگ و در میره
جومونگ میگه جریان چیه موسونگ هم اول گلویی تازه میکنه و میگه دنبالتون گشتم یادم به محل تمرین بچه گیت افتاد اومدم اینجا بعد از چند بار بالا رفتن معطل کردن میگه یومی یول گفته باید بویو رو ترک کنی جومونگ میگه این حرفها نیست من فعلاً اینجا کار دارم
یون تابال و دارو داسته میرسه گیرو به یومی یول میگه روزگار رو میبنی اینهمه برای بویو کار کردم انداختنم بیرون دیگه خسته شدم میخوام استراحت کنم
یون تابال هم جلسه رو تشکیل و میده و از جونیش میگه که در بیست سالکی رییس قبیله شده و قبیله رو از هیچ به همه چیز رسوندم و جون کندم ولی دیگه حال و حوصله ندارم و افسار قبیله رو میدم دست سوسونو که سوسونو میگه من اگه کار بلد بودم الان حالو روزمون این نمیشد و دوباره ممکنه گند بزنم یون تابال میگه من تا کی زنده ام خرابکاریهای تو رو درست کنم از حالا خودت باید جورشونو رو بکشی چی ریونگ هم ساز مخالف میزنه که یون تابال میگه همین که گفتم حرف اضافه هم نداریم
چی ریونگ عمه سوسونو که داره از حسادت میمیره به رییس تاک میگه دیدی این دختر چشم سفید اینطور بدبختومون کرد و حالا هم میخواد رییس شه برامون که به خاک سیاه بنشونمون و میگه باید از سونگ یانگ کمک بگیریم رییس تاک تا میاد حرف بزنه بهش میگه اگه سوسونو رییس شه تو هم باید بری غاز چرونی
سوسونو داره به حرفهای یون تابال فکر میکنه که موپالمو میاد و بهش تبریک میگه و حرفی که نباید بزنه از زیر زبونش میپره بیرون که جومونگ زنده است و دیگه نمیتونه جمع اش کنه و اسباب عذاب روحی سوسونو رو فراهم میکنه
سوسونو هم یه گوشه میزنه توی گریه که یومی یول میاد دلداریش میده .سوسونو میگه آخه من چه گناهی به درگاه خدا مرتکب شدم که این بلا سرم اومد یومی یول هم میگه گریه نکن که دست منو تو نیست و تقدیر اینطور خواسته و باید باهاش کنار بیایی .اوته هم از دور گریه های سوسونو رو میبینه
اگه داری کپی می کنی تو وبلاگت منبع یادت نره